آش :دی

ساخت وبلاگ
بعد از نماز صبح رفتم حلیم بخرم. بابام بفهمه پوست از سرم میکنه... ولی محله ی امنی داریم و جایی که حلیم داره تقریباً سر کوچه س. تازه چاره ای نداشتم! من نرم کی بره؟ خلاصه به قصد حلیم پامو از در بیرون گذاشتم. ولی بیرون فوق العاده بود. هوا یه ذره روشن شده بود و سکوت مطلق بود. خیلی حس آشنایی داشت. یه خرده که فکر کردم یادم اومد اکثر اوقات وقتی میرم مسافرت همین موقع ها میرسم ترمینال. ولی ترمینال خیلی شلوغ پلوغه. اینجا آرومه. آروم بود. تا الان فکر نمیکردم صبح به عنوان یه ساعت خاص از شبانه روز بوی خاصی داشته باشه ولی یه بوی خوبی داشت! انگار بدون آدم ها زمین و هوا بوی خودشون رو داشتن. بوی تازگی. خنکی اول صبح. بوی صبح واقعاً یه چیزیه و تا این لحظه نمیدونستم!! پامو که از در بیرون گذاشتم از تک تک قدم هایی که برداشتم لذت بردم. وقتی سر کوچه رسیدم رفتم سراغ حلیمی. کله پزی و نونوایی باز بودن ولی اون باز نبود. با اینکه خودش گفته بود جمعه صبح بازه... برگشتم که برم از اون سمت دیگه آش بخرم. دیدم بوی مغازه هارو با وجود اینکه درشون بسته س میتونم حس کنم... دوتا مغازه ی ترشیجات و عرقیجات سر کوچه مون هست. بوی ترشی میومد. شاید ترشی پوست لیمو بود... :) بعد آش خریدم و با یه ظرف کوچیکتر از حد انتظارم و یه دل شکسته برگشتم. چون بهش گفتم نیم کیلو ولی بهم سیصد و نود گرم داد و نمیشد باهاش چونه بزنم :(( البته ازم پول زیادی نگرفت ولی بجای اینکه به اندازه ی وزنی که گفتم بهم بده به اندازه ی ظرف خودش داد! این آقاهه انگار اینجوریه... اون آقاهه ی دیگه هروقت بود به اندازه میداد و پول ظرف هم نمیگرفت. خلاصه... برگشتم. به قصد حلیم هجرت کردم ولی با آش برگشتم. خیلی آش خوشمزه ای داره. جای شما خالی. یه خروار پیاز داغ خوشمزه هم روش... البته پیازداغ خودش یه غذای کاملاً لذیذه. توش بحثی نیست.

کاش بازم اینجوری برم بیرون :دی

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : آش دیشلیق,آش دیمه دنی,آش دیابت, نویسنده : likaa بازدید : 193 تاريخ : جمعه 28 آبان 1395 ساعت: 9:34