تا چهاردهم تموم نشده، تولدم مبارک! قدم به سی سالگی گذاشتم. سن آدم بزرگا :)) امروز در حالی که زانوم پکیده و دماغم درد میکنه به بحران سی سالگی فکر کردم و گفتم... خب؟؟ یعنی چرا لود نمیشه؟ چرا ندارم؟! متوجه شدم سی سالگی وقتی بحران میشه که آدم فکر کنه دارم "پیر" میشم... که یه مفهومی به اسم پیری توی ذهنش باشه. یا مثلا یه چیز خاصی توی ذهنش باشه... سی سالم که شد سه تا بچه دارم. کتابامو چاپ کردم. آدم موفقیام و... وقتی اینا نباشه بغض میکنه.
من میخواستم سی سالگی چی باشم؟ راستشو بگم، من همیشه فکر میکردم 29 سالگی زندگیم تموم میشه! واسه همین فکر میکنم وارد وقت اضافه شدم :)))))
به خودم و تمامی اهالی جهان این مناسب خجسته رو تبریک عرض میکنم!
آها راستی پکیدگی زانو و دماغم مال اینه که زمین خوردم. توی اتاق فرار. ترسناک نبود. صرفا زمین خوردم و امیدوارم هیچکدوم به اتاق عمل نکشن.
خدایا شکرت سه تا ده تا بهم دادی! فکر میکنم خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی چیزا تجربه کردم و حسابی سرد و گرم شدم و گدازیدیدم! امیدوارم از بقیهش هم، هرچقدر که باشه خوب استفاده کنم!
برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 20