شبی که برادر آمد

ساخت وبلاگ

آن‌ها هجده سال فاصله‌ی سنی داشتند. زمانی که خواهر به دنیا آمده بود داشت آماده می‌شد که به دانشگاه در شهر دیگری برود. حس خوبی نداشت اما کنجکاوی به حس بدش غلبه کرده بود. یک هفته رفتنش را به تعویق انداخت تا اول خواهرش را ببیند. وقتی به دنیا آمد، موجود زشت چروکیده و قرمزی بود که چشمانش را باز نمی‌کرد. کمی ناامید شده بود. زمانی که به خانه برگشت خواهرش دست و پایش را تکان می‌داد و صداهای مختلف درمی‌آورد. یک دندان هم داشت. وقتی نگاهش می‌کرد می‌خندید و بعد از اولین خنده حس کرد چیزی در دلش جابجا شده و به حالت اول باز نخواهد گشت.

حال آلا شش سال داشت. آخرین باری که خواهر را دیده بود تا زانویش می‌رسید و انتظار داشت قد کشیده باشد. شب رسید. به اتاق خواهرش رفت و بالای سرش ایستاد. تاریکی چشمانش را فریب می‌داد چون موجودی که در تخت خواهرش بود، پلک‌های بسته‌ی او را داشت اما او نبود. صبح خواهرش جست و خیزکنان سر میز صبحانه آمد. سلام کرد. خواهرش جواب سلامش را داد. چشمانش چشمان خواهرش بود اما احساس می‌کرد دارد چیزی را نمی‌بیند. احساس می‌کرد به هرکجای خواهرش نگاه کند مبهم است و دوباره نگاهش روی چشمان او قفل می‌شود. خواهرش را می‌دید و نمی‌دید. قدش چقدر بود؟ موهایش گیس بود یا خرگوشی؟ فقط چشمهایش. چشم‌هایش را می‌دید.

در میانه‌ی بازی‌های هر روزه، کم‌کم دیدش واضح‌تر شد. هر از گاهی از گوشه‌ی چشم، چیزی می‌دید که متوجه نمی‌شد چرا هست. اولین چیز قدش بود. قد خواهرش نصف شده بود. اما بعد جزئیات دیگری از گوشه‌ی چشمانش، عرق سرد به پیشانی‌اش نشاندند. شکل نشستن و پریدنش. مگس‌هایی که در هوا شکار می‌شدند. پدر و مادر چیزی نمی‌دیدند.

میخواست به خودش جرات بدهد و بپرسد: آلا؟ خودت هستی؟

اما از توی آشپزخانه یک سیخ بلند برداشت و سراغ موجود با چشمان خواهرش رفت.

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 15:51