آن چه گذشت

ساخت وبلاگ
الان که چند روز ازش گذشته راحت تر میتونم در موردش بنویسم.

همه دانشجو بودن. سه چهار نفر سنشون خیلی از من بیشتر بود. دو نفر دبیرستانی بودن. کلاس رو با معرفی و بعد تعریف خود داستان شروع کردم ولی کنترلش از دستم خارج شد. عصبی شده بودم. وسط توضیحام از اصطلاحی استفاده کردم که معنی دقیقش رو نمیدونستم و بعداً توش گیر کردم. توضیحات مسخره ای بودن و الان که فکرشو میکنم از خودم میپرسم اصلاً به چه دردی میخوردن؟ وقت نکردم تمام مطالب رو توضیح بدم و تمرین عملی شون هم موند برای توی خونه و هفته ی بعد. اگه نگم بد بود باید بگم اصلاً خوب نبود.

فرداش به پیشنهاد خانوم گرکانی عزیز باهاشون تماس گرفتم و تا حدی از تجربه های بارزششون استفاده کردم. تمرین ها، نحوه ی برخورد، کتاب های آموزشی مناسب و...

چقدر سخته... بچه ها اکثراً داستان ننوشته بودن و اصلاً نمیدونستن چطوری باید شروع کنن. یعنی از سطح صفر... فکر نمیکردم بیشتر هنرجوها اینجوری باشن. قرار بود با گروه نوجوانان کارکنم نه بزرگسال. بچه ها راحت مینویسن. همونجوری که راحت هم نقاشی میکشن. آدم بزرگ ها فراموش میکنن که حتماً لازم نیست "بلد" باشن و کافیه فقط بنویسن و لذت ببرن. اینارو چجوری بگم؟ چجوری مجبورشون کنم که بدون فکر کردن بنویسن...؟

سهیلا چندین بار بهم گفت نمیتونم توی ده جلسه معجزه کنم و از کسی که به عمرش ننوشته داستان نویس بسازم. ولی باید چند قدم جلوتر از جایی که هستن ببرمشون...

(اسمایلی سردرد و عذاب وجدان)

گاهی فکر میکنم به درد هیچ کاری جز فلسفه بافی های احمقانه نمیخورم. چه برسه به تدریس! میدونم همه از روز اول با تجربه و پرفکت به دنیا نیومدن. اما سخته که آدم بدونه این همه کاستی و عیب و نقص داره و باز... خودشو نبازه و محکم وایسه و ادامه بده.

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 197 تاريخ : جمعه 23 تير 1396 ساعت: 5:41