جنگ جنگ... تا پیروزی؟

ساخت وبلاگ
گرفتن حق، همیشه برام دغدغه س. وقتی کسی زیاده خواهی میکنه و حق منو پامال میکنه، یا وقتی کسی زیر بار نمیره حقمو بده، کوتاه نمیام. سعی میکنم کوتاه بیام ولی آخر نمیتونم. یکی از نمونه های خیلی خیلی کوچیکش صف های مختلفه. توی درمانگاه، بانک، نونوایی و... به تناسب طرف مقابلم، یا مودبانه و غیر مستقیم بهش میگم، یا معمولی، یا گاهی حتی سر طرف داد زدم... آره اون دفعه توی درمانگاه چنان دادی سر طرف زدم که پس افتاد و گفت میره صدقه میده و این اجنه چیه و این حرفا. (یه آدم نفهم بی ادب بود) ولی دارم فکر میکنم... کار درستی میکنم؟ امشب توی نونوایی یه خانوم ازم جلو زد. از بقیه هم. وقتی هم نونوا برای یه نفر دیگه نون رو گذاشت از جلوی اون برداشت و تندی برای خودش تاش کرد. من... خسته بودم. دستم یه ذره سنگین بود و هنوز افطار نکرده بودم. اون هی شلوغ میکرد و میگفت نون منو بدین برم راهم دوره! من هی... هیچی نگفتم. بعد دیدم نمیتونم. خیلی مودبانه و ملایم گفتم شما انقدر شور میزنید، نون هم که برسه من جلوتر از شما هستم. بعد اون دوباره شلوغ بازی در آورد و یه چیزایی درباره ی صف پنج تایی و سه تایی گفت و خودشو زد به اون راه. منم یه بار دیگه تذکر دادم و بعد هیچی نگفتم. نون ها که رسید، دوباره سریع برداشت و جوری تا کرد که دست من نرسه. هنوز دوتا از نون هاش مونده بود که نونوای اصلیه اومد و گفتم لطفاً نون منو بدین. این خانوم جلوتر از من وایسادن. بعد... نون منو بهم دادن و دعوا شد. فحش و فحش کشی بین اون خانومه و نونوا و حتی کار به جایی رسید که گفتن بهش نون نمیدن. خب، خانومه از سر نادونی اینکارو نمیکرد و معلوم بود حرفه ایه. ولی خیلی ناراحت شدم که باعث شدم همچین اتفاقی بیفته. انتظار نداشتم نونوایی همچین برخورد تندی بکنه. با خودم فکر کردم میمردی چیزی نمیگفتی؟ فوقش پنج دقیقه بیشتر طول میکشید...

میدونید... وقتی این آدمارو میبینم فکر میکنم بخاطر اینکه کسی بهشون تذکر نداده و جلوشون سفت و سخت واینستاده اینجوری شدن. بخاطر همین تقریباً هیچوقت کوتاه نمیام. خستگی یا زمان بیشتر وقتا برام مهم نیست. به این فکر میکنم که... وظیفه دارم نذارم این آدم فکر کنه میتونه یکه تازی کنه و روی حق دیگرون هرچقدر هم کوچیک پا بذاره. (عاشق اینم که توی جمله م هزارتا فعل استفاده کنم...) خیلی ها میگن اشکالی نداره و با لبخندهای معنی دار، بعضی ها هم با نگاه چپ چپ و اخم ردش میکنن. اما... هرچی قضیه کوچیکتر باشه بدتره. کسی که ملاحظه ی یه حق به این کوچیکی رو نمیکنه، جاهای دیگه چه رفتاری از خودش نشون میده؟ تهمت نمیزنم... پناه بر خدا. اما... چی بگم؟ همیشه وقتی این اتفاق میفته حس بدی دارم. از یه طرف فکر میکنم کار درستی کردم و از طرف دیگه میگم نکنه باید کوتاه میومدم؟ امشب... اصلاً دلم نمیخواست اون وضع پیش بیاد. فقط میخواستم حقم رو بگیرم و نذارم فکر کنه همه جا میشه اینجوری پیش رفت. چیکار کنم... نباید دعوا کنم...؟ نباید چیزی بگم...؟ چرا آدما اینجوری میکنن...

(ماجرای درمونگاه رو اینجا ننوشتم؟ نوشتم؟ یادمه نوشتمش ولی نمیدونم توی نوت گوشیم نوشتم یا اینجا! ماجرای جالبی بود. یه نفر توی درمونگاه به زور خودشو چپونده بود توی صف خانوم ها بین ما و هی دری وری میگفت به زن ها. مشکل هم جلو زدنش بود هم مزاحمتی که با اومدن بین ماها و تنه زدنش ایجاد میکرد. هوم. دری وری میگفت. مث اینکه یه مشت ضعیفه ی فلان و بهمان ریختن اینجا و... خلاصه یکی باهاش دعوا کرد و اون توی جواب دادنش نشون داد چقدر آدم بی ادبیه. بعد من باهاش دعوا کردم و... اولش که بخاطر رفتار بی ادبانه ش با خانوم بغل دستیم عصبانی بودم، رو کردم به بقیه گفتم: ولش کنید لابد کارش اورژانسیه میخواد بره پیش متخصص چشم. بنده خدا نمیبینه جلوش بزرگ نوشته خواهران :)) بعد دوباره درگیری لفظی و حرف های زشتی که... رکیک نبودن اما اونقدر توهین آمیز بودن که نمیتونم تکرارشون کنم... همشون به این اشاره داشتن که زن جنس پست و ضعیف و احمقه.  و ایشون سرور و سالار هستن. بعد بهم گفت به تو چه منم سرش داد زدم احترامتونو نگه دارید آقا و... پذیرش چارتا داد سرش زد و طرف خودشو جمع کرد. بعد هی منو نگاه میکرد و مزخرف میگفت و گفت باید صدقه بده تا یه بلایی سرش نیارم :)) نمیدونم از کدوم روستا یا شهرستان اومده بود. اما از هرجا که بود دلم برای زن های اونجا میسوزه... خب ماجرا همین بود. من آدمی نیستم که کولی بازی دربیارم و آبروریزی کنم... اونقدر ادب و احترام برام مهمه که گاهی به شکل ناجوری تو دردسر میفتم. دوستام حاضرن براتون شهادت بدن. امیدوارم فکر نکنید آدم بیخودی هستم... همه ی آدما خودشونو بهتر از چیزی که هستن نشون میدن. یا فقط جنبه های خوب خودشونو نشون میدن. هیشکی به اندازه ی من خل نیست که این چیزارو تعریف کنه و موجب سوءتفاهم بشه... آره همین دیگه. خیلی از بحث منحرف شدیم.)

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 189 تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1396 ساعت: 5:22