فلسفانه نصف شبانه

ساخت وبلاگ
نه فرشته م نه شیطان...

بچه که بودم منتهای آرزوم این بود که فرشته باشم. از وقتی فهمیدم فرشته چه موجودیه همش طلبکار مامان و بابام و خدا بودم که چرا آدم شدم و خودم نتونستم انتخاب کنم فرشته بشم. قضیه مال قبل از دبستانمه... قشنگ یادمه. هرچی هم سعی میکردن برام توضیح بدن آدم خیلی جایگاه بالایی داره و حق انتخاب داره و خلیفه ی خدا روی زمینه، این حرفا حالیم نبود. فرشته ها خوشگل بودن. بلوری و بال داشتن. نمیتونستن گناه کنن و همیشه حرف خدارو گوش میکردن. چرا باید میخواستم آدم باشم؟

یادمه مامانم درباره ی بهشت برام حرف میزد و میگفت هرکس یه باغ داره که با هر عمل خوبش یه درخت توش میکاره. ولی اگر گناه کنه درخته آتیش میگیره و از بین میره. مدت مدیدی حساب کتاب درختامو داشتم و هی میشمردم چندتا میکارم و چندتاشون ذغال میشن. تا آخرش کلافه شدم و باغ بیچاره رو به حال خودش ول کردم. هرچی میکاشتم چند روز بعد یه چیزیش میشد و درختای باغم هیچوقت زیاد نمیشدن. باغم پنج تا ردیف منظم نهال داشت که عین درخت های نقاشیم سرشون گرد بود.

شیطان رو توی خوابام میدیدم. نبرد سنگین جانانه ای بود. همیشه میخواست گولم بزنه و من لحظه ی آخر خودمو از چنگش نجات میدادم. موذی و حقه باز بود و همیشه میخندید. شکل های مختلفی میشد. هر دفعه که یه شکل دیگه بود از خنده ی زشتش میفهمیدم خودشه و سعی میکردم از دستش فرار کنم. مشکل بزرگم بعد از فرشته نشدن، همین وجود شیطان بود. چرا اگه خدا ازمون میخواد خوب باشیم موجودی آفریده که بد باشه؟ اگه خدا از همه چی خبر داره پس میدونسته شیطان یه روزی بوجود میاد. میتونست از اول شیطان رو نیافرینه.

دارم چرت میزنم... شب بخیر.

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 234 تاريخ : جمعه 28 آبان 1395 ساعت: 9:35