جواهری در کافه

ساخت وبلاگ
امروز خیلی تصادفی اطلاعیه ی کافه داستان دانشگاه رو دیدم. ظاهراً از طرف حوزه هنری فارس اداره میشه. رفتم. حدود 6 نفر خانوم و 7 نفر آقا بودیم. داستان ها از متوسط تا عالی بودن. یه داستان عالی... بغل دستیم یه دختره بود که میگفتن هر هفته داستان مینویسه. اسم داستانش آقای خف بود و شخصیت اول گلابی بود و توی گلابی آباد زندگی میکرد. استاد دانشگاه هم بود. یادم نمیاد توی چند سال اخیر همچین چیز بی نظیری خونده باشم. محشر بود. جیگرم حال اومد. از اونجایی که خیلی فانتزی بود همه ایرادهای دری وری منطق داستانی بهش گرفتن منم ازش دفاع کردم. برام جالبه ی سلیقه ی عموم (حتی توی کارگاه داستان که نباید اونقدرا عام باشن) داستان کلاسیک کلیشه ای رو میپسنده و حرفه ای میدونه. توی کارگاه بیشتر از همه وراجی کردم. ان شاءالله بعداً تلافیشو سرم در نمیارن P: وقتی جلسه تموم شد از بغل دستیم پرسیدم رشته ش چیه و چه مقطعیه. گفت دبیرستانیه!!! و تازه یه ساله که شروع کرده به نوشتن! یه گوله ی گنده استعداد کشف نشده. O_O توی راه کلی باهاش حرف زدم و گفتم به اینا گوش نده داستان خودتو بنویس و بیا به جمع ما بپیوند... یوهاهاهاها! ولی حیف. زیاد دسترسی به کامپیوتر نداره. اگه همینطوری ادامه بده و هیچ بلایی سر ذوق ادبیش نیاد ان شاءالله نویسنده ی خوبی میشه. منم برم کشکمو بسابم... (اسمایلی بغل کردن بالش و زل زدن به دیوار)

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 213 تاريخ : جمعه 7 آبان 1395 ساعت: 19:29