میخواستم کتابی که بهم هدیه داده رو بردارم و بغل کنم و بخوابم. میخواستم گریه کنم. یکی از چیزهایی که آدم با بزرگ شدن یاد میگیره اینه که چجوری هقهق گریههاشو کنترل کنه. تبدیلشون کنه به هیچ. یا بدتر، تبدیلشون کنه به خنده. به عنوان یه دختر خیلی کم گریه میکنم. وقتی با دوستام حرف میزنم میبینم گریه کردن توی ناراحتی، شرایط سخت یا عصبانیت براشون یه چیز عادیه. برای من از وقتی رفتم دانشگاه... کمرنگ شده. الان دیگه کلا محو شده. غیر از یکی دو باری که خانواده منو تا مرز... پخپخ کردن خودم فرستادن. پخپخ کردن. میدونین که یعنی چی.
آخرین باری که کتاب رو برداشتم و بغلش کردم دو سال پیش بود. قبلا گفتم، مامانم به صورت اپیزودی، سرنوشت رقتبار دخترهایی رو که ازدواج نمیکنن، یا بدتر، ازدواج میکنن و بعد طلاق میگیرن رو برام تعریف میکنه. میگه همهشون میگفتن نمیخوان ازدواج کنن ولی بعد به ازدواج با کسی که خودش شیشتا بچه داشته یا خیلی ازشون پایینتر بوده یا... تن دادن. نمیدونم توی داستانهای مامانم، کسی بوده که حاضر نشده باشه ازدواج کنه چون یه نفر دیگه رو دوست داشته؟ و میدونسته بهش نمیرسه؟ اونوقت چی؟ نه؟ توی پیشفرضها چنین گزینهای وجود نداره؟
کتابخونه بالای سر مامانمه. مامانم خوابه. اگه خواب نبود برش میداشتم. امشب خیلی خندیدم. هر بار حس کردم گلوم گرفته خندیدم. نمیدونم... اشکال نداره یواشکی یه ذره گریه کنم؟
برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 80