Fulfilling

ساخت وبلاگ

وقتی از مدرسه میام حس می‌کنم روی ابرا پرواز می‌کنم. خسته‌م. گلوم گرفته. ولی چجوری ممکنه انقدر کیف بده؟ امروز از صبح با بچه‌های هشتم و نهم بودم و چهارتا کلاس پشت سرهم رفتم. جای یکی از دبیرها اومدم. اولش، یعنی اول سال سخت بود. انقدر سخت که دو هفته‌ی اول حالت تهوع داشتم. من یا استرس نمیگیرم، یا وقتی بگیرم (که خیلی به ندرت اتفاق میفته) از شدت استرس منهدم میشم. الان نصف سال گذشته و دیگه بچه‌ها، اداهاشون، قلق‌های کلاس‌داری و... خیلی‌هاش دستم اومده. فرمولش یه خطه:

با بچه‌ها ارتباط بگیر، همدلی کن، تذکر بده، با پروژه پیش برو.

وقتی مرحله‌ی اول اتفاق بیفته، دیگه هرچی داد و بیداد کنی و دعوا کنی بچه‌ها دلخور نمی‌شن. ساکت میشن و همینطور که نعره میزنی لبخند میزنن چون میدونن داد و بیداده بخاطر این نیست که ازشون بدت میاد. بخاطر اینه که کلاس شلوغه و لازمه. بچه‌ها میدونن که در هر شرایطی دوستشون دارم. فقط.. مرحله‌ی اول خیلی سخت اتفاق میفته.

قبلا میرفتم نخبگان. اونجا ترم که شروع می‌شد بچه‌ها رو میبردن اردو. اصلا جلسه اول ترم اردو بود. اردوی مفصل. با آب‌بازی و جیغ و خنده و بدوبدو و غذا پختن و... ارتباط‌های معنادار و عاطفی اینجوری شکل میگرفتن. حتی هویت تیمی و گروهی. توی مدرسه‌ای که الان میرم پوستم کنده شد... مدلش رو بجای اردو با دو تا بازی توی کلاس آوردم. ولی نتیجه‌ش خوب شد. خداروشکر... انقدر خوبه که وسوسه شدم برم پیام‌ نور جغرافیای سیاسی بخونم. نمی‌دونم این یکی ایده‌م چقدر دووم بیاره :دی

دبیری فعلا تا اینجاش بد نبوده!


وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 59 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 17:38