یه جا مشغولم که تو خونه صداش میزنیم نخبگان. بیرون بش میگن کانون نخبگان. اسم کاملشو ولی تریلی میکشه حال ندارم بگم. بچه تربیت می کنیم در حد المپیک. همین هفته و هفته ی دیگه رسماً المپیک دارن و الانم دارن محصول تولید میکنن توی بازارچه بفروشن. بچه ها میزنن توی سر و کله ی هم و دعوا میکنن و آشتی میکنن و خلاقیت به خرج میدن و ما هدایتشون میکنیم. اصلاً ساده نیست. اصلاً. اما هم ما و هم بچه ها رشد می کنیم.
یه چیزی در گوشتون بگم و بین خودمون بمونه؟ این کاریه که همه ی عمر آرزوشو داشتم. بیشتر از خلاقیت بچه ها خلاقیت خود ما رو می طلبه. اما بعد از دو ماه از اینم خسته شدم. دلم میخواست خودمو بشونم جلوی خودم و دوتا چک بزنم توی صورتش و بگم چه مرگته؟ از اینم خسته شدی؟ اینم میخوای ول کنی؟ ولی خودم نشسته سر جام. نمیره بشینه روبه روم. میترسه. میدونه حق با منه. هرکس توی دنیا یه چرخه، یه مهره س، یه چرخ دنده س، یه چیزی هست بالاخره. من هنوز نمیدونم کجای دنیا باید وایسم. هرجا وایمیسم خسته میشم و حس میکنم شیب داره. سر میخورم یه ور دیگه. شاید چون... وایمیسم؟ باید یه جا پیدا کنم که بتونم هر وقت کم آوردم یه قدمی بزنم...
بوی عید میاد. هفته ی پیش یه درخت پر از شکوفه ی گیلاس دیدم!
وبلاگ طلسم شده ی من...برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 215