دارم عصار گوش می کنم. هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ، بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود... این آتیش خاموش نمیشه. به اندازه ی تمام عمرم عصبانی هستم. به اندازه ی تمام سال ها. به شکل اغراق آمیزی. انقدر عصبانی هستم که آرومم. یه چیزی داره توی مغز استخونم قل قل میجوشه که اگه بذارم شعله بکشه اول از همه خودمو زنده نمیذاره. یکی دو هفته س که توی خونه قدم میزنم و با خونسردی بد و بیراه میگم. و بعد بلند بلند میخندم و خوشحالم که کسی خونه نیست. بعد از این همه مدت برگشتم سر خونه ی اول. برگردونده شدم سر خونه ی اول. وای از غرور تازه به دوران رسیده ای، وقتی میان طایفه ای پست می رود... فکر میکنم نیازی به اشاره ی مستقیم نیست. یعنی وقتی یه نفر عمیقاً عصبانیه و از یه نفر با تمام وجود متنفر شده، و حس میکنه اعتمادش خاکستر شده معلومه جریان چیه. جریان اینه. و اینکه میخوام عصبانیتم رو توی دلم نگه دارم. جلز و ولزش رو بشنوم و به زندگیم ادامه بدم. اگه دوباره روزی آدمی مثل اون سر راهم قرار گرفت آتیشش بزنم. ازش متنفرم. از هرکسی که مثل اون باشه متنفرم. مدت ها غصه خوردم و خودخوری کردم و نمیدونستم دارم با چی سر و کله میزنم. حالا یه دستم رو سپر کردم و توی اون یکی یه چاقو دارم که هرکی جلو بیاد گلوش رو می برم. خیلی وقت پیش یه چیزایی نوشته بودم:
"توی وجود خودت یه چاه عمیق بکن. قلبت رو از رگ ها جدا کن. بندازش ته چاه و یه سنگ بزرگ روش بذار. درو ببند. دیگه هیچوقت سراغش نرو."
«آدم باید در قلبش رو ببنده. اگه اونی که باید بیاد سراغ آدم بیاد و پیداش کنه، با خودش کلید داره. نه اینکه کلید رو سر راهش پیدا کرده باشه... همیشه با خودش کلید رو داشته."
من قدیمی... من قدیمی می فهمید داره یه بلایی سرش میاد ولی نمی دونست چی. دنیا پر از آدم های خودخواه و نفرت انگیزه.
وبلاگ طلسم شده ی من...برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 206