راز مگو

ساخت وبلاگ
الان بیشتر از هر وقت دیگه ای درگیر مقوله ی ازدواجم. از وقتی اومدم شیراز... یا در واقع از وقتی مامانم اومده رفت و آمدها شروع شده و به شکل عجیبی... حس خوبی نداره. ازدواج مهم ترین بخش زندگیه (واو عجب جمله ای!) و تا دو سه سال پیش اصلاً تو نخش نبودم. ولی الان حس میکنم آماده م که از این خونه برم و خونه زندگی خودم رو  داشته باشم. زندگی خودم رو اداره کنم. این تو فرهنگ ما با ازدواج گره خورده که بد هم نیست. ولی... آی واندر... حالا که از ازدواج خبری نیست این موندن و خوردن و خوابیدن چقدر میتونه به رشد آدم آسیب بزنه.

خواستگاری چیز عجیب غریبیه. خنده داره. دوتا خانواده در مودبانه ترین حالت ممکن میشینن به هم لبخند میزنن و میوه و چایی میخورن و یه دختر و پسر که به عمرشون همدیگه رو ندیدن میرن باهم حرف میزنن. با چند جلسه حرف زدن، قراره بفهمن میتونن یه عمر باهم زندگی کنن یا نه. (باز خدا خیر بده خانواده هایی رو که دوره ی آشنایی رو طولانی تر میکنن و میذارن دختر و پسر بیرون برن و همدیگه رو بیشتر بشناسن.) ولی... 

ولی...

همش حس میکنم یه جاییش می لنگه.

یه جعبه ی کفش گل گلی دارم که مخصوص وقتیه که خواستگار میاد. صندل روفرشی کرمی، جوراب سفید، ساق دست رنگ روشن با یه روسری سفید و صورتی توشه. مانتو و شلوار و چادرم مخصوص این جریان هم یه گوشه ی کشو برق برق میزنن. وقتی خواستگار میاد هیچ وقت چایی نمیگیرم یا هیچی تعارف نمیکنم. موقعیت صندلی های توی اتاقم هم مشخصه که همیشه برای نشستن من و اون فرد نگون بخت روبروی هم قرار گرفتن. نمیدونم خواستگاری برای مردها چجور چیزیه؟ به چی فکر میکنن؟ به چه چیزهایی نگاه میکنن؟ من وقتی یه نفر میاد سرتاپا گوش میشم تا بشنوم. ببینم این صدا مال خودشه؟ این حرفا حرفای خودشه؟

همین هفته ی پیش تا مرز اوکی دادن رفتم و برگشتم. چرا باید بهترین دوره ی زندگی آدم انقدر سخت باشه.

توی چند سال گذشته هزااااااار بار در موردش نوشتم و آخرش نتونستم اینجا پست کنم. چرا هیچکس در مورد این چیزا حرف نمیزنه. چون سخته یا سختش کردن؟ چرا هرچی یه موضوع مهم تر باشه بیشتر "نباید" دربارش حرف زد؟ دلم میخواد حرف بزنم. دلم میخواد بدونم. دلم میخواد جیغ بزنم و بگم خواستگاری چیز استرس آور و بی قانون و قاعده ایه و نمیشه آدم به این راحتی زندگیشو دست کسی بسپاره که نمیدونه چیکار میخواد باهاش بکنه. چجوری آدما انقدر راحت به هم اعتماد میکنن؟

خواستگاری یه مدل تأیید صلاحیت اجتماعیه. فارغ از اینکه به ازدواج منتهی بشه یا نه. اگه یه دختر خیلی خواستگار داشته باشه یعنی دختر خوبیه و اگه یه پسر خیلی خواستگاری بره و بهش چراغ سبز نشون بدن که ادامه بده یعنی پسر خوبیه. اگه اینجوری نباشه، مهم نیست دلیلش چی باشه، اون دختر و پسر بد هستن. معیوبن.

دوباره میخواد خواستگار بیاد.

...

اصلاً دل و دماغ حرف زدن ندارم... دیروز تب و لرز کرده بودم.

راستی دوتا کتاب پیشنهاد کنم!

هیولایی صدا می زند/پاتریک نس/رباب پورعسگر/کتابسرای تندیس

خانه ی پله ها/ویلیام اسلیتر/حسین شهرابی/کتابسرای تندیس

کتابهای کم حجم و تقرییییییاً متاسب سن های پایین هستن ولی نه بخاطر بچگانه بودن. بیشتر بخاطر سن کاراکترها. خانه ی پله ها رو میشه مث یه داستان کوتاه خوند. یه مقوله ی جامعه شناختی و روانشناختی رو خیلی ساده گفته... جوری که هرکسی بتونه بفهمتش. ولی هیولایی صدا میزند از اون کتاب هاییه که محاطبش رو اذیت میکنه و دائم مچشو میگیره و نمیذاره جلوتر از داستان حرکت کنه. نمیذاره حدس بزنه. خوندنشون رو (مخصوصاً واسه وقتی دلتون کتاب میخواد و زیاد وقت ندارید) پیشنهاد می کنم.

نمیدونم امسال نمایشگاه کتاب برم یا نه.

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 188 تاريخ : شنبه 15 ارديبهشت 1397 ساعت: 19:46