کوفته

ساخت وبلاگ
دیروز صبح برگشتیم. دلم میخواست عباس رو بندازم توی چرخ گوشت. آخه یه نفر چقدر میتونه @ باشه که هرچی بهش میگم عجله کن یا فلان کار رو انجام بده وایسه بر و بر منو نگاه کنه!؟ بهش گفتم وسایل رو جمع کن بذار دم در به عمه بگو رسیدم دم در اسنپ بگیرید بریم. رسیدم میبینم وسایل تو اتاقه. در چمدون بازه. عمه بنده خدا از هیچی خبر نداره. چمدون و وسایل رو جمع کردم و بردم دم در. به عمه گفتم اسنپ بگیرین که ما بریم. بعد عباس تازه یادش میاد وضو بگیره. لا اله الا الله... یه ده دقیقه که گذشت و عین لاک پشت وضو گرفت، گفتم اسنپ بگیرید بریم. یه خرده نشستم... دیدم خبری نشد. عمه فکر کرده بودن گفتیم اسنپ "بگیریم" بریم. ویندوزفون هم که اسنپ نداره... به عباس میگم برو وسایل رو بذار تو آسانسور ببر پایین من هروقت اسنپ اوکی شد میام. وایساده باز بر و بر منو نگاه میکنه! دیگه انقدر عصبانی شدم وسایل رو خودم برداشتم گذاشتم تو آسانسور... بعد جالبه عباس عصبانی شد :| آی مین... ریلی؟ ریلی؟ تو واسه چی عصبانی شدی میشه بگی؟؟ وایسادم خداحافظی که برم پایین... میبینم باز اومد بالا! میگه خداحافظی نکردم! وقتی میرم پایین میبینم فقط زحمت کشیده چمدون و وسایل رو از توی آسانسور برداشته گذاشته جلوی آسانسور و نبرده دم در. دوباره وسایل رو خودم برداشتم... وقتی رفتیم ترمینال هم با آرامش تمااااام پنج رکعت نمازش رو توی ربع ساعت خوند. یعنی درازگوشم اگه یه بار دیگه با این برم مسافرت!! اصلاً انگار "دیر شده" یا "عجله کن" رو نمیگیره... دلم میخواد همین الان که خوابه تلافی دیروز برم یه لگد بزنم تو شکمش :|

خود سفر برگشت راحت بود ولی بازم آدم خسته میشه... صبح ساعت هشت رسیدیم خونه و عین جنازه افتادم تو رختخواب. وقتی پاشدم بعد از ظهر بود. نمازم رو خوندم و رفتم به حساب آخرین جلسه ی تدریسم برسم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست کنسلش کنم... ولی آخر رفتم. الحمدلله این جلسه پیشرفت بچه ها محسوس بود. انگار یه achievement آنلاک کردم. کاش ترم بعد بازم پیشرفتشون رو ببینم...

هنوز حس میکنم با هاون کوبیدنم. گشنمه... دلم پاستای کافه هدایت میخواد :|

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : کوفته, نویسنده : likaa بازدید : 184 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 21:18