نیازی به عنوان ندارد

ساخت وبلاگ
(یکی از پست های 6 سال پیش وبلاگم. آدما چند درجه میتونن عوض بشن؟)

می ترسید. این چیزی بود که فکر میکرد فقط خودش می داند. می دوید و می رفت و می آمد و می جنگید اما تمام مدت جنگش دفاع کردن بود. از چه؟ از خودش و از چیزهایی که فکر میکرد دارد و نداشت.

خسته بود. نمی دانست میان این دویدن ها فرصتی برای استراحت پیدا می شود یا نه؟ یا اگر فرصتش پیدا می شد، جایی برای استراحت بود؟ دیواری که فقط لحظه ای در سایه اش بنشیند یا درختی یا خانه ای؛ یا قرار بود جاده تا ابد او را به دنبال خودش بکشاند؟

حرف نمیزد. خیره می شد. نگاه می کرد. زبان حرف زدن نداشت چون نه زبانی در دهانش می چرخید نه واژه ای در ذهنش مانده بود. آدم ها را می دید اما در دوردست ها. سایه ها به او نزدیک تر بودند.

چگونه است که گاهی اشک را از چشمانت می بُرند؟

انتظار کمک نداشت. تو فکر کن از آن آدم های همیشه نالان است که با وزش نسیمی می لرزند و با نور داغی از حال می روند. تنها نیست. جدا افتاده است. می گویی هستی. می روی و می آیی در سکوت، و فراموش می کند. فراموش نمی شود؟ نمی داند. باکی نیست.

محبت؟ نمی خواهد.

آرامش؟ رویش نمی شود آن را از کسی گدایی کند.

امنیت؟ دارد. اما گاهی برایش مثل یک شوخی بی مزه می شود. یک بازی.

لبخند؟ لبخند. لبخند می خواهد. لبخند یر لبان آدم های دیگر می خواهد و لحظه ای برای ایستادن.

اگر لبخندی برای او نداری، اگر وقتی نیست برای ایستادنش، برو. صبر نکن. درنگ جایز نیست. خودش را به جاده و سیل پریشانی های دوباره می رساند.

راهی برای نترسیدن نیست.


وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 164 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1396 ساعت: 20:39