اتاق جدید

ساخت وبلاگ
میزم رو سرهم کردیم و دراورم رو سرجاش گذاشتیم. گلیم هامو هم پهن کردم. دیشب برای اولین بار توی اتاق خودم و توی خونه ی جدیدمون خوابیدم. یه قاب پازل متوسط و یه دونه خیلی بزرگ دارم که هنوز نمیدونم کجای اتاقم بزنم. بعد از سال ها میتونم از نعمت ساعت دیواری برخوردار بشم. صاحب خونه هامون اجازه نمیدادن هیچی به دیوار بزنیم در نتیجه در یک بازه زمانی هشت ساله ساعت دیواری... پَر. باید وسایلم رو کارتن کارتن از پایین بیارم بالا. نود درصد وسایلم کتابه و ده درصدش لباس که فکر کنم الان مامان و بابام آوردنشون. باید همین هفته برم قرارداد اینترنت مون رو منتقل کنم اینجا. اتاقم بالکن داره.

دیشب با عباس تا ساعت سه نصف شب یه مپ کاستومایز شده dota بازی کردیم. Bleach vs. One Piece ولی نمیدونم کاراکترهای ناروتو اون وسط چیکار میکردن. عباس ساسوکه برداشت. من روکیا. موس نداشتم در نتیجه هی میمردم. آخه کی بدون موس dota بازی میکنه؟ اگه لپ تاپم بکشه dota 2 رو روش راه میندازم... ولی کی؟ واقعاً کی؟ دیروز داشتم به همه ی کتاب های نخونده و کلاژهای درست نکرده و داستان های ننوشته و نقاشی های نکشیده(!) م فکر میکردم. دیگه کی میتونم با خیال راحت بشینم پاشون؟ این دردناک ترین بخش زندگی بزرگسالیه. میشه با برنامه ریزی انجامشون داد ولی نمیشه با خیال راحت انجامشون داد... همیشه یه چیزی هست که ذهن آدم رو درگیر کنه. پای هرکاری که میشینی ته ذهنت به کارهای دیگه ای که باید انجام بدی یا عقب افتادن فکر میکنی. زندگی همینه... بهتره بهش عادت کنم...

دلم میخواد اتاقم رو کاغذ دیواری کنم ولی نمیتونم. حیف.

ستاره هام توی انباری پشت کلی خرت و پرت گیر افتادن. کارگرها کارتن های انباری رو اونجایی که بهشون گفته بودیم نذاشتن. نمیدونم کی ستاره هام آزاد میشن.

امروز بچه های کلاس داستان نویسی کارهای هفته پیش رو میخونن و باید براشون در مورد اوج و فرود داستان و گره افکنی و اینجور چیزا توضیح بدم. هنوز خییییییییییلی چیزا هست که باید یاد بگیرم. همش یاد مربی بدمینتونم میفتم که میگفت ممکنه یه نفر بازیکن عالی ای باشه ولی نتونه مربی خوبی باشه. برعکسش ممکنه یکی مربی عالی ای باشه اما بازیکن خوبی نباشه. من داستان نویس... هستم. ولی از نوع خیلی خوبش نیستم. از اونور... فکر نمیکنم مدرس خوبی باشم چون همیشه غریزی نوشتم. از وقتی که کوچیک بودم نوشتم. نمیدونم الان چطوری میتونم چیزی که با غریزه و توی طولانی مدت یادگرفتم رو طی ده جلسه به هنرجوها یاد بدم. امیدوارم بتونم بچه هارو به جایی برسونم که آخر تابستون نه یا داستان عالی، نه یه داستان خوب، یه داستان معمولی خوب بنویسن.

امروز بابا و عباس میرن و مامانم تا جمعه میمونه. تا جمعه غذاهای خوشمزه مامان پز میخورم.

وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 183 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1396 ساعت: 22:01