توی کتابها کلمهی دمل رو زیاد دیدم. بخصوص دمل چرکی. نمیدونم چیه و از کجا میاد ولی تصوری که ازش داشتم یه برآمدگی سفید چرکی دردناکه. راه حلشم نیشتر زدنه. مثل سوزن یه چیزی توش میزنن و میترکه و چرکش بیرون میاد. بعد روشو میبندن تا خوب بشه. هرچی که بمونه و بیرون نیاد چرک میشه. مثل جوش و دمل.گاهی آدم با انیمه نیشتر و ضماد میزنه. گاهی سیگار. گاهی کافه. گاهی جیغ. پاییز و زمستون حال بد رو ضربدر هزار میکنه. گاهی که فکر میکنم اصن که چی بشه، یادم میاد به خودم قول دادم تا قطرهی آخر زندگیم رو زندگی کنم. دلم میخواست خودمو با دوتا حصیر به صلیب بکشم و مثل بادبادک بفرستم هوا. تنهایی خیلی راحت تره. حداقل کسی از بیرون زخم نمیزنه. توی دفتر مدرسه نشستم. امسال کتابخونه و شیش تا کلاس رو دارم. ارزیابی کتاب دارم. ترجمهها دیگه تمومه. منتظر خبر جشنواره هستم ببینم کتابم برگزیده یا شایسته تقدیر شده یا نه. کاش میتونستم قلبم رو uninstall کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
سارینا مرا بلند میکند تا توی سر ملینا بزند. در دلم جیغ خفیفی میکشم. قانون 293 در کتاب راهنمای اشیای بیجان، فصل دهم، اصل محافظت از انسانهای کوچک میگوید: خودتان را به هر در و دیواری که امکان دارد بزنید، قانون جاذبه، نیوتن، علیت و هر قانونی را که در جریان است نقض کنید، اما به انسانهای کوچک آسیبی نزنید. خودم را یکوری میکنم و از بغل روی زمین میاندازم. سارینا نگاهی به من میاندازد و جیغ میزند: بیشعور! و سراغ صندلی پلاستیکی دیگری میرود. میدانم باید پوست کلفتی داشته باشم اما بهم برمیخورد. اگر بیشعور بودم تو الان مرتکب قتل شده بودی دخترهی نفله! ملینا من را برمیدارد و به عنوان محافظی جلوی خودش میگیرد. سارینا با یک صندلی آبی برمیگردد. آن را بالا میبرد. همین که میخواهد آن را پایین توی فرق سر من و ملینا فرود بیاورد، رفیق آبی هم خودش را یکوری میکند. در نحوهی افتادنش، "عجب گیری کردیم" خاصی نهفته است. سارینا جیغ بنفشی میکشد و یک انسان بزرگ احضار میشود. چی شده گل من؟ سارینا به جنازهی عروسکی روی زمین اشاره میکند. در جریان دکتر بازی، عروسک، متأسفانه جان خودش را از دست داد و سر از بدنش جدا شد. انسان بزرگ که خاله غزل نام دارد جنازه را برمیدارد و مانند یک دکتر حاذق دست به کار میشود. نبضش را میگیرد. ضربان قلبش را چک میکند. درگوشی نسخهاش را به سارینا و ملینا میگوید و انسانهای کوچک با بدبینی به یکدیگر نگاه میکنند. اما دوباره جنازه را برمیدارند و دست به کار میشوند. سر را وصل میکنند و چند دقیقه بعد همهچیز فراموش میشود. تا اینکه امیرعلی مرا بلند میکند و از ته حنجره عربده میکشد: من اسپایدرمنمممممممممم!!!!!! قانون 11 در کتاب راهنمای اشیای بیجان، فصل اول، بخش بد, ...ادامه مطلب
تصور کنید یه مدت طولانی، مجبور بشید همهی آدمها رو درک کنید. همیشه بهشون حق بدید. هر برخورد یا رفتاری کردن فکر کنید شما چه کاری ازتون برمیاد که این آدم حالش بهتر بشه. چجوری میشه آرومش کرد و شرایط رو مساعد کرد. تصور کنید این کار رو چند سال متوالی انجام بدید. این کار یه سری از سیستمهای دفاعی شما رو از کار میندازه و موجب میشه نفهمید چه زمانی حق با شماست. چه زمانی باید عصبانی و ناراحت بشید و چه زمانی باید از خودتون دفاع کنید.صف آش بود. آش نمیخواستم. یکی از دلمههایی که آماده گذاشته بودن رو برداشتم و رفتم که کارت بکشم. گفتن کجا خانوم؟ میدونستم که غذاهای آماده صف ندارن. بهش گفتم. گفت نه، ظلمه. ما هم میخوایم از همینا برداریم. برو تو صف. نکنه صف داشت...؟...توی صف دعوا شد. کسی که پای کارت خوان بود کارم رو راه انداخت. کسی که آش میکشید اول خواست حساب کنه ولی اعتراضها رو که دید گفت برو ته صف شر میشه. بعضیها توی صف گفتن گوش نکن حساب کن برو. یه جا حتی به گوشم خورد که میگفتن اینا حق ما رو خوردن. حساب کردم. اومدم خونه. تا زمانی که ماجرا رو برای مامانم و داداشم تعریف نکرده بودم، هنوز مطمئن نبودم حق با منه یا نه. الانم که نشستم و مینویسم دلم میخواد گریه کنم.اتفاق بزرگی نیست. ولی خیلی وقته قوهی تشخیصم رو از دست دادم. اینجور وقتا از خودم متنفرم. یه زمانی میفهمیدم ولی دیگه نمیفهمم. از کجا بفهمم چی درسته و چی غلطه؟ از کجا بفهمم کی حق با منه؟ اصلا کی باید آدما رو درک کنم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
در انتهای هر خیابان، جایی که چشم ما نمیبیند، یک فوارهی کوچک وجود دارد که موشها، جغدها، مارمولکها و خفاشها، قورباغهها و وزغها در آن شنا میکنند. گربهها هم هر از گاهی سرک میکشند و در آن آبتنی میکنند اما روزهای استفادهی گربهها از فواره به طور دقیق از بقیهی روزهای هفته جدا شده است. مسئول والامقام تقویم، هر ماه روزهایی را که در آن گربهها مجاز به آبتنی هستند اعلام میکند و به تمام حیوانات محله اعلام میکند. اینطوری هم گربهها میدانند که چه روزی خودشان را برای آبتنی آماده کنند، و هم سایر جانواران میدانند چه روزی نباید آن اطراف آفتابی شوند. مگر اینکه بخواهند در معدهی گربههای محله استراحت طولانی مدت ابدی داشته باشند.مسئول والامقام تقویم، برای اطمینان از برپایی نظم، برنامهی ماهیانه را طی نامهای به اطلاع ملکه، ریاست، فرمانده یا پادشاه آن منطقه میرساند هر محله حاکم خود را دارد و حضور جانوران در تمام محلهها بلامانع است. سالهای سال است که تمام نواحی، به طور منصفانه و مسالمت آمیز میان صنف جانوران تقسیم شدهاند. تا آنکه، سر و کلهی دختری با چشمان وزغ پیدا میشود. دختر، در گوش جغد پچپچ میکند و پچپچهای او تبدیل به خطابههای جغد میشود. کسی نمیداند دختر از کجا آمده. اما همه میدانند که دختر مورد غضب خاندان وزغها واقع شده. و چه کسی جرأت میکند که خبر زنده ماندن او را به وزغها برساند؟مسئول والامقام تقویم در محلهی قصابها، یک گنجشک به نام خالخالی است. که اسم معمولی برای گنجشکها نیست اما با خالهای قهوهای پررنگ او تناسب دارد. خال خالی سالهای سال مسئول والامقام تقویم بوده و میداند که اتفاقی در جریان است. چیزی که صلح صدهاسالهی جانوران آنجا را به خطر خواهد انداخ, ...ادامه مطلب
تازگیا فهمیدم یه ژانری داریم به اسم رمان پسرونه. رمان "کودک" پسرونه. اینجوریه که یه پسر یا یه گروه پسر کارای خفن میکنن و دنیا رو نجات میدن. یا در حالت غیرفانتزی، ماجرای گندکاریهای یه پسر و رفقاشه. اولین باره که یه ژانر روانمو پریشون کرده. چرا؟ چون همینه که هست! عمق و لایهی دوم و مفهوم عمیقتر نداره! وقتی خواستم (دوباره) کارمو با کمیکا شروع کنم یه لیست کتاب فرستادن. گفتن برو اینارو بخون. و بهله! همهی کتابای لیست همون مدلی که گفتم بودن و برای اولین بار به عمرم، تو سن 29 سالگی ژانر کودک پسرونه رو کشف کردم *face palms*بعدم فهمیدم کل تیم کمیکا رو آقایون تشکیل دادن.قرار گذاشته بودیم بعد از خوندن کتابا، یه طرح داستان خوب براشون بفرستم. شبیه همون کتابا. منم وقت گذاشتم و یکی از ایدههامو که خیلی دوست داشتم تبدیل به طرح کردم و... رد شد! گفتن سن مخاطبش کمه. واسه زیر هشت ساله. چرا؟ چون بزن بهادری نبود و با قوری و چایی سر و کار داشت. حس کردن بچگونهس!خلاصه که ما رو به کار با کمیکا امیدی نیست...در نتیجه تا اطلاع ثانوی ترجمه میکنیم. یکی از همین کتاب پسرونهها برام فرستادن. خدا رحمتم کنه...با خودم عهد کرده بودم دیگه ترجمه نکنم (╥﹏╥) بخوانید, ...ادامه مطلب
کتاب پنجمیه. تا حالا دوتا مانگا ترجمه کردم. یه کتاب کودک. یه کتاب نوجوان. اینم یه کتاب نوجوانه و پنجمین کتابیه که دارم ترجمه میکنم. یه فاجعهی تمام عیاره. داستان از نظر پیرنگ و زاویه دید پر از چاله چولهست و شخصیتها اصلا با عقل جور درنمیان. نثرش نامفهومه. الان فصلهای آخر کتابم. وقتی تو ذهنم با بقیهی کتابا مقایسه کردم، گفتم شاید نویسندهش اصلا انگلیسی زبان نباشه. و بعله! دلم میخواست نثر کتاب و ریزهکاریهای زبانشناسیش رو نشونتون بدم تا بفهمید چرا کتاب هولناکیه. جملهها نامفهوم، کلمهها قلمبه... ولی کی حوصلهش میشه؟امروز آخرین روز تابستونه... دو روز پیش برای اولین بار موچی خوردم! خیلی خوشمزه بود! انقدر حالم از اخبار و اتفاقا بد بود که احتیاج داشتم به خودم جایزه بدم... یه بار سعی کردم موچی درست کنم ولی یه برنج خاصی میخواست. رفت توی سطل آشغال. اگه دیدین جایی داره بخرین امتحان کنین. انقدر خوشمزه بود که حاضرم بخاطرش مهاجرت کنم ژاپن... البته همچنان سوشی مزخرفه. هرکی میخوره داره به خودش، به مردم، به تمام آبا و اجدادش دروغ میگه. سوشی به ذائقهی ایرانی جماعت نمیخوره!حال یه ایران خرابه...برم برم... ترجمه رو تموم کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز بچهها رو جوری بغل کردم که انگار بار آخری بود که میدیدمشون. محکم. گرم. تا جایی که میشد طولانی. دلم از همون لحظهای که از بغلم جدا شدن تنگشون شد. بچهها رو با تمام وجودم دوست دارم. امروز روز آخر و اردوی آخری بود که کنارشون بودم. بخش کودک و دوران گذر ما بسته شد و من دیگه برنمیگردم. روی کار انتشارات و نوشتن تمرکز میکنم. اما یه تیکه از وجودم توی این بچهها وجود داره و زندهست. یه تیکهای که برای من سوخته و تموم شده. ولی تا وقتی اونا هستن، زندهن، فکر میکنن و این راهو ادامه میدن، اونم هست. سفرتون بخیر بچهها... زندگی پر چالش و سخت و طولانیه. بخوانید, ...ادامه مطلب
از توی استوری فیدیبو یادش گرفتم. نوشته بود رهبری سه مدله. مقتدرانه، مشارکتی، تفویضی. من هیچوقت اولی رو بلد نبودم. چون از اینکه با اولی باهام برخورد کنن متنفر بودم. همیشه میدونستم کجا و چجوری چیکار باید بکنم واسه همین همه با روش تفویضی و مشارکتی باهام برخورد میکردن. ولی اصل و زیربنای همهش اولیه. یاد گرفتن اولی بدون اینکه دیکتاتور و ظالم باشی سخته... ایشالا بخیر بگذره.نمایشگاه کتاب گرونتر از اونی میشه که تصور میکردم. چهارصد تومن فقط سوار اتوبوس شدن و رفتن. و از اونور سوار اتوبوس شدن و برگشتن. سفرهای درون شهری چند؟ همبرگر و آب معدنی توی نمایشگاه چند؟ یکی دوتا کتابی که میخوام بخرم چند؟ خیلی ظلمه که نتونم بعد دو سال نمایشگاه برم. ولی ترجیح میدم بجاش پوستر وان پیس رو بخرم. شاید رويداد تجربه همزمان شد با نمایشگاه و رفتم. ولی... تا اون موقع...میخوام برم پوستر گرگم رو از توی انباری بردارم و دوباره به دیوارم بزنم. گرگ عصبانی قشنگم.توی یه دنیای موازی احتمالا یه کسی هست که این متن وبلاگ رو نمینویسه و بجاش داره کتاب میخونه، داستاناشو تصویرگری میکنه یا جهانگرد شده و توی تور صحراگردی داره آسمون شب رو نگاه میکنه. خوشبحالت زهرای دنیا موازی. من هم با گرگم خوشم. بخوانید, ...ادامه مطلب
این روزا بیشتر از هر وقتی به این فکر میکنم که اگه دختر نبودم، مسلمون نبودم و ایرانی نبودم چیکار میکردم. البته مورد آخر زائده. ایرانی بودن و نبودنم آزاری نمیرسونه. اما اگه دختر نبودم و مسلمون نبودم چیکار میکردم؟ خیلی کارها. خیلی کارها... هیچکس مجبورم نکرده مسلمون باشم. دینم، خدا و هر چیزی که دارم رو دوست دارم و خداروشکر میکنم. ولی خدا ساختارهای اجتماعی ما رو تعریف نکرده خودمون تعریفش کردیم... خودمون جوریش کردیم که غایت یه دختر فقط چیزی باشه که جامعه میگه. من حتی نمیگم غلطه. فقط میخوام یه کار دیگه بکنم... فقط میخوام دنبال یه چیز دیگه برم. یه چیزی غیر از این... زن خوب. دختر خوب.و خودمون تعریف کردیم که یه دختر *مسلمون* اینطور و اونطور باید باشه وگرنه واویلا.یه نفر توی من نشسته و زانوهاشو بغل کرده و داره گریه میکنه. پیشرفت خوبیه. قبلا سه تکه بودم از یه نفر. دیوانه و مجنون و پاره پاره و همش حس میکردم یه نفر میخواد منو از درون بشکافه و از فرق سرم بیرون بزنه. الان یه تیکهم. قلبم خوشحال نیست.پدر و مادر، هر چقدر هم خوب، هر چقدر هم پناه و سایهی بالای سر، هر چقدر هم چشم و چراغ، یه جایی زندانبان آدم هستن. اگه دختر باشی. اگه مسلمون باشی. و اگه دلت نیاد زیرآبی بری و دل پدر و مادر رو برنجونی. بخوانید, ...ادامه مطلب
شاید نمازی که امروز خوندم آخرین نمازی بود که میخوندم. حس کردم روحمو کندن. از سرم کنده شد. چندبار سرم رو چرخوندن تا درست کنده بشه. بعد از پا کنده شد. داشتن منو میبردن. نمیتونستم نرم. گریه میکردم. التماس میکردم. صدا زدم... صدایی از دهنم بیرون نمیومد. تا بالاخره کمکم... کمکم بیدار شدم. حس میکردم روحم جوری از جسمم کنده شده که هیچوقت قرار نبود برگرده. حس کردم داشت تموم میشد. بار اول بود؟ نه. بار آخره؟ چرا این چیزا رو حس میکنم؟؟ چرا تموم نشده؟؟ کی میدونه کدوم پست وبلاگم آخرین پست منه؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
قلبم تاول زده.از آن تاولهای چرکی که باد میکنند و درد میکنند و وقتی میترکند جایشان یک حفرهای بزرگ میماند.در ویکیپدیا نوشته بود چنین بیماریای واقعاً وجود دارد. اندوکتریتین؟ اندوکتیرایتین؟ باید دوباره نگاه کنم.Endocarditisنباید عکسهایش را نگاه میکردم. وحشتناک بودند.علت اصلی اندوکاردیتیس باکتریای است که وارد خون میشود و بعد روی بافت قلب جا خوش میکند و تبدیل به جوشهای چرکی بزرگ میشود.اما حس تاولهایی که روی قلبم زده شبیه تاولی است که وقتی پنج ساله بودم، اتو روی دستم رفت و یک دایرهی بزرگ زرد متورم جای سوختگی درآمد. پر از آب زرد میانبافتی. اما حالا چون روی قلبم زده نمیتوانم آرام آرام با سوزن حرارت دیده بترکانمش.چطور شد که تاول زد؟سوال خوبی است.نمیدانم.یک روز که از خواب بیدار شدم احساس کردم قلبم داغ است. نه خیلی داغ، فقط کمی. به همان اندازهای که جای تاول را رویش حس میکنم. و احساس میکنم به رگها و دیوارههای قلبم فشار مختصری میآورد.یکبار از بابا پرسیدم چرا وقتی اعضای داخلی بدنمان کار میکنند آنها را حس نمیکنیم؟ چرا حرکت غذایی که بلعیدهام را در معده و رودهام حس نمیکنم؟ چرا حرکت خون را در رگهایم حس نمیکنم؟ اصلا چرا دست من نیست؟ جوابش را یادم نمیآید. فقط یکجا یادم است که گفت تنها وقتی حسشان میکنیم که مشکلی پیش آمده باشد. فکر میکنم برای قلبم مشکلی پیش آمده. باکتری خاصی وارد خونم نشده... اما ظاهرا قلبم از چند ناحیه دچار سوختگی شده و تاول زده. نمیتوانم تاولها را بترکانم. چکار کنم؟ خودش خوب میشود؟ از کجا بفهمم خوب شده یا لازم است بترکانمش؟ تنها راهی که دارم این است که خودم را محکم بغل کنم. شاید به قلبم فشار بیاید و آنوقت به تاولها فشار بیاید و بترکند. بعد خ, ...ادامه مطلب
توی این دنیاقرار نیست فقط بخاطر اینکه حرفت درستهکسی حرفتو قبول کنه(اندر تاملات من بعد از اینکه همکارم بهم گفت آنا و السا Frozen همجنسباز بودن و من نتونستم متقاعدش کنم کسی که اینو بهش گفته یه چیزیش بوده. و همچنان فکر میکنه همجنسباز هستن.) بخوانید, ...ادامه مطلب
سینما بودم.فیلم دوزیست رو دیدم.خوب بود.آخرین بار کی بود سینما رفتم؟نه خیلی هم خوب نبود.معمولی خوب بود.خوب خوب خوب نبود.دلم یه فیلم بهتر میخواست.آخرش خرابش کرد.فیلم بعدی..., ...ادامه مطلب
الان به سهیلا هم گفتم.من این دیوونه, خونه رو ول میکنم برای اهلش.دیوونه, خونه ای که دکتر و پرستار نداره و کسی اسمش دیوونه, نیست.من بارم رو بستم. دارم میرم یه جایی که آدم هاش دیوونه, نباشن.خداحافظ., ...ادامه مطلب
الان شیش هفت ساله منتظر اون یه هفته م. اون یه هفته ای که سرم خلوته و کاری ندارم. اون یه هفته ای که شیش تا پروژه همزمان دستم نیست. دارم یکی یکی از همه جا میکشم کنار که فقط پایان نامه م بمونه. مرکز مطالعات کودک، کانون نخبگان، انتشارات... دلم یه نفس عمیق میخواد., ...ادامه مطلب